امروزه حداقل چهار شاخه از واقعگرایی سیاسی وجود دارد که عبارتند از: واقعگرایی ظهور و افول، واقعگرایی نوکلاسیک، واقعگرایی ساختاری تدافعی و واقعگرایی ساختاری تهاجمی. تمامی این چهار شاخه بر این نظر میباشند که روابط بینالملل به وسیلهی توالی بیپایان و اجتناب ناپذیر جنگ و پیروزی توصیف میگردد. این چهار گروهبندی را میتوان به واسطهی مفروضات اکتشافی و سازنده بنیادینی که به نظریه مربوط به خودشان اختصاص دارند متمایز کرد. به طور خلاصه، این رویکردها در مورد منشاء اولویتهای دولت با یکدیگر اختلاف نظر دارند (ترکیبی از خواست انسان برای قدرت و یا نیاز به انباشت آن، تا این که به وسیله آن امنیت در این جهان خودیار تأمین گردد) ولی در مورد محاسبه عقلانی به عنوان اساس کوچکی که این اولویتها را به رفتار انتقال میدهد هم رأی میباشند.
اين نظريه که ريشه در انديشه و فلسفه مورخان و فيلسوفان مغرب زمين، مانند توسيديد، ماکياولي و هابز دارد، بعد از جنگ جهاني دوم به صورت منظم توسط انديشمندانی چون هانس مورگنتا در حوزه روابط بينالملل ارائه شد. فلسفه بدبينانه ماکیاولی و هابز با آموزههای بدبینانه متألهینی مسیحی چون نیبور، در هم آمیخت تا انسان را موجودي شرور، خودخواه و منفعتطلب تعريف کنند که شرارت، پرخاشگري، خودپرستي و خشونت را در ذات خود دارد. واقعگرايان انسان را بدذات ميدانند که خشونت و منازعه در سرشت وي امري طبيعي و غريزي است. غریزه قدرتطلبی همانطورکه ماکیاولی اشاره میکند، بشر را به سوی جنگ طبیعی و سپس برای ارضای جاهطلبی به جنگ سیاسی وا میدارد. قدرتطلبی در عرصه روابط بینالملل امری طبیعی است و تأمین آن حتی با توسل به زور و جنگ نیز جایز است.
بیشک چشمانداز هستیشناختی، معرفتشناختی و روش شناختی خاص نظریه واقعگرایانه است که زمینه چنین تحلیلی را فراهم میآورد. هریک از رویکردهای موجود در عرصه نظریهپردازی روابط بینالملل دارای مبانی فرانظری (هستیشناختی، معرفتشناختی و روششناختی) متفاوتی هستند که در نتیجه تفسیرهای متفاوتی از ماهیت روابط بین الملل ارائه میدهند.
بنابراین با توجه به اهمیت فزاینده مباحث فرانظریه پیش از ورود به بحث اصلی لازم است به ابعاد اصلی آن اشاره کنیم. برای این اشاره از چارچوبی که چهار اثر مشیرزاده (۱۳۸۳ (الف)؛ ۱۳۸۳ (ب)؛ ۱۳۸۳ (ج)؛ ۱۳۸۴؛ ۱۳۸۷) برای ورود به بحث ابعاد فرانظری نظریهپردازی روابط بینالملل به دست میدهد، استفاده شده است.